ضحیضحی، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

شازده کوچولو

حسنی ما یه بره داشت

حسنی ما یه بره داشت بره شو خیلی دوس میداشت بره ی چاق و توپولی ، زبر و زرنگ و توقولی دس کوچولو ، پا کوچولو ، پشم تنش کرک هلو خودش سفید ، سمش سیا ، سرو کاکلش رنگ حنا بچه های این ور ده ، اون ور ده ، پایین ده ، بالای ده همگی باهاش دوس بودن صبح که میشد از خونه در می اومدن دور و برش جمع می شدن ، پشماشو شونه می زدن به گردنش النگ دولنگ ، گل و گیله های رنگارنگ حسنی ما سینه اش جلو سرش بالا قدم میزد تو کوچه ها نگاه میکرد به بچه ها یه روز بهار باباش اومد تو بیشه زار داد زد : اهای حسن بیا کجایی بابا ؟ بره تو بیار ، خودتم بیا قیچی تیز پشم سفید بره رو گرفت ، پشماشو چید بره ی چاق و توپولی ، زبرو زرنگ و توقولی شد جوجه ی پر کنده همگی زدن...
5 شهريور 1392

توی ده شلمرود

  توی ده شلمرود، حسنی تک و تنها بود. حسنی نگو، بلا بگو، تنبل تنبلا بگو، موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه. نه فلفلی، نه قلقلی، نه مرغ زرد کاکلی، هیچکس باهاش رفیق نبود. تنها روی سه پایه، نشسته بود تو سایه. باباش میگفت: - حسنی میای بریم حموم؟ - نه نمیام، نه نمیام - سرتو میخوای اصلاح کنی؟ - نه نمیخوام، نه نمیخوام کره الاغ کدخدا، یورتمه میرفت تو کوچه ها: - الاغه چرا یورتمه میری؟ - دارم میرم بار بیارم، دیرم شده، عجله دارم. - الاغ خوب نازنین، سر در هوا، سم بر زمین، یالت بلند و پرمو، دمت مثال جارو، یک کمی بمن سواری میدی؟ - نه که نمیدم - چرا نمیدی؟ (!) -...
5 شهريور 1392
1